سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صدای پای آب
سنگى که به غصب در خانه است ، در گرو ویرانى کاشانه است . [ و این گفتار از پیامبر ( ص ) روایت شده است و شگفت نیست که دو سخن همدیگر را ماند که از یک چاه کشیده است و در دو دلو ریخته . ] [نهج البلاغه]

نویسنده: خدیجه اسدی  سه شنبه 86/12/21  ساعت 1:28 عصر

 

 

دزدی عمر
از کسی پرسیدند:« چند سال
داری؟»
گفت:« هجده، هفده، شاید شانزده، احتمالا پانزده...! »
رندی گفت:« از عمر چرا می
 دزدی؟ این طور که تو پس  پس می روی، به شکم مادرت باز می گردی!»
مولوی، « مثنوی »
سکوت
در مجلس معاویه، یکی از بزرگان خاموش بود و هیچ نمی گفت.
معاویه گفت:« چرا سخن نمی
 گویی؟»
گفت:«چه بگویم؟ اگر راست بگویم، از تو بترسم و اگر دروغ گویم، از خدا بترسم. پس در این مقام، سکوت بهتر است.»
محمد عوفی،« جوامع
 الحکایات»

جملات کوچک به سبک انسانهای بزرگ!

 

غروب از قایم‏باشک شب و روز خسته شد.

 

برای اینکه آدم خوش‏بینی شود، بینی‏اش را عمل کرد.

 

نگاهش آن‏قدر یخ بود که وقتی نگاهم کرد، از شدت سرما لرزیدم.

 

در روز بارانی چتر الگوی فداکاری است.

 

ضبط از صدای بلند نوار سردرد گرفت.

 

عکس توقف زمان است.

 

آسمان به زمین آمد دید خبری نیست.

 

 آلبالو گران بود، چشمانش انگور می‏چید.

 

 هر لقمه‏ای را که فرو میدهم، معده‏ام فریاد می‏زند: خوش آمدی!

 

 وقتی می‏خواهم حرف پنهانی بزنم، گوش‏هایم را می‏گیرم.

 

 برای اینکه حرفهای بزرگی بزنم، دهانم را زیر میکروسکوپ میگذارم.

 

 لطیفه های از آب گذشته!!!

 

 در اتوبوس
اتوبوس طبق معمول خیلی شلوغ بود. مسافری عصبانی به آقای چاقی که پهلویش ایستاده بود، گفت آقا! ممکن است هل ندهید!
مرد چاق با اوقات تلخی گفت: هل نمی
 دهم، دارم نفس می کشم.

 

در استخر
فیلی در استخری شنا می کرد. مورچه ای سر رسید
و گفت: بیا بیرون کارت دارم.
فیل از استخر بیرون آمد. مورچه نگاهی به فیل انداخت و گفت: برو توی آب. فقط می
 خواستم ببینم اشتباهی مایوی من را نپوشیده باشی.

 

چشم نخوردن
جلال:  سعید، چرا معلم شما این قدر به تخته سیاه می زند؟
سعید: خوب معلوم است! برای این که ما دانش
 آموزان چشم نخوریم!

 

عینک دودی

 

روزی مردی با عینک دودی کنار دریا می رود و می گوید:    چقدر نوشابه سیاه!

شیوه مطالعه
اولی:« کتابی را که بهت دادم خواندی؟»
دومی: «بله، آخرش خیلی خوب بود.»
اولی:« اولش چه طور بود؟»
دومی: «هنوز اولش را نخوانده
 ام.»

 

 

 

تاریخ سیب زمینی
معلم به دانش آموز:« بگو ببینم! سیب زمینی از کجا پیدا شد؟»
دانش
 آموز:« از زمانی که اولین سیب از درخت به زمین افتاد.»

 

 

 

آرزو
سعید از دوستش، خسرو، می پرسد: «دلت می خواست جای چه کسی بودی؟»
خسرو جواب می
 دهد: «جای تو.»
سعید با تعجب می
 پرسد: «چرا جای من؟»
خسرو جواب می
 دهد: «برای این که دوست نازنینی مثل خودم داشته باشم.»

 

قوه بینایی
اولی:« به نظر تو، هویج باعث تقویت بینایی می شود؟»
دومی: «حتما، چون تا به حال هیچ خرگوشی را ندیده
 ام که عینک زده باشد.»

 

 

 

در کلاس ریاضی
معلم: «مریم! اگر هم شاگردی ات، سارا، هزار تومان به تو بدهد و
دوباره پانصد تومان دیگر هم بدهد، در مجموع چه قدر پول خواهی داشت؟»
در همین موقع سارا با عصبانیت می
 گوید:« اجازه! ببخشید، از کیسه خلیفه می بخشید؟! »

آرزوی بهبود
روزی شخصی به عیادت دوستش رفت و احوالش را پرسید. دوستش گفت:« تبم قطع شده است، اما گردنم هنوز درد می
 کند.»
آن شخص گفت: «ناراحت نباش، امیدوارم آن هم به زودی قطع شود!»

 

علت
پسر از مادرش پرسید: «مادر جان!
  توی این شیشه روغن موی سر بود؟»
مادر با خونسردی جواب داد: «نه، چسب بود، چسب مایع.»
پسر با وحشت گفت: «حالا فهمیدم چرا هر کاری می
 کنم، نمی توانم کلاهم را از سرم بردارم!»

 

 

 

راه حل
اولی:« اگر تلویزیونم روشن نشد، چه کار کنم؟»
دومی: «هلش بده، بگذار کانال دو.»

شکار شیر
اولی: «یک روز به یک شیر حمله کردم و دمش را بریدم.»
دومی:« پس چرا سرش را نبریدی؟»
اولی:« آخر قبل از من، یک نفر دیگر سرش را بریده بود. »
 
توصیه مادرها
مادر: «پسرم!
  باز هم که با امید دعوا کرده ای!  مگر نگفتم هر وقت عصبانی شدی، تا ?? بشمار تا عصبانیتت تمام شود و دعوایت نشود؟»
پسر:« بله مادر جان!
  گفته بودید، اما مادر امید به او گفته بود که فقط تا ?? بشمارد!»

 

 




لیست کل یادداشت های این وبلاگ

سلام
یه شعر خوشکل از حافظ
ادامه
[عناوین آرشیوشده]


 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت

پیوندهای روزانه
شعرهای سهراب سپهری [133]
[آرشیو(1)]



اوقات شرعی


تعداد کل بازدید
9586
تعداد بازدید امروز
20
تعداد بازدید دیروز
3

درباره خودم
صدای پای آب لوگوی خودم
صدای پای آب








آرشیو
مرگ رنگ
جک و لطیفه


اشتراک