نویسنده: خدیجه اسدی سه شنبه 86/12/21 ساعت 11:56 صبح
آفتاب است و بیابان چه فراغ
نیست در آن نه گیاه و نه درخت
غیر آوای غرابان دیگر
بسته هر بانگی از این وادی درخت
در پس پرنده ای از گرد و غبار
نقطه ای لرزد از دور سیاه
چشم اگر پیش رود می بیند
آدمی هست که می پوید راه
تنش از خستگی افتاده ز کار
بر سر و رویش بنشسته غبار
شده از تشنگی اش خشک گلو
پای عریانش مجروح ز خار
هر قدم پیش رود پای افق
چشم او بیند دریایی آب
اندکی راه چو می پیماید
می کند فکر که می بیند خواب