نویسنده: خدیجه اسدی دوشنبه 86/12/20 ساعت 10:25 صبح
دیر گاهی است در این تنهایی خاموش
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه ای نیست در این تاریکی
در و دیوار بهم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدم ها
سر بسر افسرده است.
روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است.
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد.
می کنم هر چه تلاش،
او به من میخندد.
نقش هایی که کشیدم در روز
شب ز راه امد و با دود اندود.
طرح هایی که فکندم در شب
روز پیدا شد و با پنبه زدود.
دیر گاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است
جنبشی نیست در این خاموشی
دست ها، پاها همه در قیر شب است.